داستان عشقی1
 
(زيباترين وبلاگ)
انواع داستان,قصه, شعر و حکایت ها از جمله خیالی عشقی تاریخی و هر داستانی که مد نظرتون هست,خود را آرامش بدهید.
 
چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:38 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

 

       
از درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست، بهتر است به خانه ي امیر بروم. از
گرما و ضعف داشت حالم به هم می خورد، مثل آدم هاي گرسنه از درون می لرزیدم، دلم مالش می
رفت و چشم هایم سیاهی. اصلا فکر نمی کردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند
بار پشت سر هم زنگ زدم. ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توي بغلش و با بی حوصلگی
گفتم:
- در عمارت را هم این قدر طول نمی دهند تا باز کنن، واسه باز کردنِ در این آپارتمان فسقلی یک
ساعت منو توي آفتاب نگه داشتی؟!
ثریا که باتعجب و سراسیمگی نگاه میکرد گفت:
- این وقت روز اینجا چه کار می کنی؟! قرار بود شب بیایی.
با دلخوري گفتم:
- اون از در باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت.... .
از کنار ثریا که هنوز جلوي در ایستاده بود به زحمت گذشتم. داشتم از گرما خفه می شدم، با یک
دست موهایم را جمع کردم و با دست دیگر تقلا می کردم که دکمه هاي لباسم را باز کنم. ثریا
دستپاچه، مثل کسی که می خواهد جلوي دیگري را بگیرد، عقب عقب راه می رفت و با عجله می
گفت:
بین مهناز جون چند دقیقه صبر.... .
ولی دیگر دیر شده بود، وارد هال شدم و مثل برق گرفته ها یکدفعه خشکم زد. فکر کردم اشتباه می
کنم، نمی توانستم باور کنم که درست می بینم.
محمد روي مبل، روبروي برادرم امیر نشسته بود و روي مبل کناري اش هم یک خانم. امیر با صداي
و با قدم هاي بلند سمت من آمد. «!؟ سلام. چه عجب از این طرف ها » : بلند گفت
انگار همه ي صداها و صورت ها را، جز صورت محمد، از پشت مه غلیظی می دیدم. هرکاري میکردم
نمی توانستم خودم را جمع و جور کنم.
دهانم خشک شده بود و چشم هایم، بی آنکه مژه بزنم، خیره در چشم هاي محمد، که حالا سرپا
ایستاده بود، مانده بود. با فشار دست امیر به زور تکانی به خود دادم و در جواب سلام محمد، با
«. سلام » : صدایی که به گوش خودم هم عجیب بود، فقط گفتم
باورم نمی شد. محمد بود، اینجا، روبروي من با همان چهره ي مردانه و معصوم، با همان چشمان
مهربان و گیرا. چشم هایی که حالا قدر مهربانی و گیرایی اش را می دانستم و چهره اي که سال ها
آرزو داشتم تنها یک بار دیگر ببینمش، آرزویی که جز من و خداي من هیچ کس از آن باخبر نبود.
چنان احساس ضعف می کردم که با خود می گفتم، آخرین لحظه هاي عمرم است. لا به لاي حرف
هاي امیر که ار من می خواست روي مبل بنشینم، صداي محمد را شنیدم:
- فرزانه جان، بهتره دیگه زحمت را کم کنیم.
 
 
صدایش می « فرزانه جان » انگار صاعقه بر سرم فرود آمد. پس ازدواج کرده و این زنش است که
کند، همان طور که روزي مرا صدا می کرد، همان طور که مدت ها بود ذره ذره جانم با یادآوري اش
درد می کشید، از احساس ضعف، حسادت، رنج، پشیمانی، خجالت و... چشمانم سیاهی رفت، فقط
دستم را به طرف امیر دراز کردم و دیگر چیزي نفهمیدم.
وقتی چشم هایم را باز کردم، ثریا را دیدم که با مهربانی و ملایمت صدایم می زد با تمام قدرتم می
مهناز خانم حالتون » : کوشیدم خودم را جمع و جور کنم که دوباره با صداي فرزانه که می گفت
احساس تلخ و کشنده ي حسادت به دلم چنگ زد. من حق نداشتم حسادت کنم. اصلا هیچ «!؟ بهتره
حقی نسبت به محمد نداشتم، ولی چرا این دل لعنتی این جور می کرد؟ انگار تازه بعد از سال ها پرده
هایی از روي چهره ي واقعی ام کنار می رفت و خودم را بهتر می شناختم. این من بودم که این طور
از حس وجود رقیب درهم شکسته بودم؟! نه، نه، هنوز هم احمقم، چرا رقیب؟! من دیگر چه حقی
نسبت به محمد دارم، چه نسبتی با او دارم که این زن رقیب من باشد؟! اي خدا، من ناسپاسی کرده و
با حماقت زندگی ام را تباه کرده بودم، ولی به جبرانش هشت سال سوخته بودم. دیگر کافی است.
خدایا مرا ببخش.
مهناز جان، گوش کن. اگه این » : اشک ناخواسته توي چشم هایم حلقه زد. ثریا با مهربانی گفت
بعد با محبتی خواهرانه «. شربت رو بخوري و یه کمی استراحت کنی بهتر می شی، عرق نعنا و نباته
براي نشستن کمکم کرد. دستم را دراز کردم که دستمال کاغذي را از ثریا که بالا سرم ایستاده بود
بگیرم که باز چشمانم به چشمان محمد افتاد. اي خدا چه رنجی از نگاه این چشم ها به جانم می ریخت.
 
 
این بار محمد پشت پرده ي اشک گم شد و فقط صدایش را شنیدم، صدایی که نفهمیدم خشمگین بود
«. امیر، من رفتم دنبال مرتضی » : یا غصه دار؟! گفت
اگر یک ساعت بخوابی حالت خوب خوب می »: شربت را خوردم و به توصیه ي ثریا که می گفت
چشمانم را بستم و با بسته شدن در اتاق، در تنهایی و سکوت ماندم. چشم هایم می سوخت و «. شه
اشک بی اختیار بر گونه هایم جاري بود. بعد از سال ها می دیدم اشک نه قطره قطره، که سیل وار
صورتم را خیس می کند. غلت زدم و سرم را توي بالش فرو کردم تا صداي ترکیدن بغضی که داشت
خفه ام می کرد، صداي هق هق درماندگی ام بیرون نرود. مدام این فکر، مثل ماري که قلبم را نیش
قلبم می سوخت و آتش «...! محمد زن گرفته، محمد ازدواج کرده » : بزند، توي مغزم دوران می کرد
می گرفت و سیل اشک هاي بی اختیارم حتی ذره اي از تلخی این آتش نمی کاست.
از فشار ناخن هایم به کف دست هایم که براي خفه کردن صدایم مشتشان کرده بودم حس می کردم
دست هایم آتش گرفته و می سوزد. شقیقه هایم از فشار دردي که مثل پتک به سرم کوبیده می شد
داشت منفجر می شد. توي تاریکی اتاق و لا به لاي گریه ي بی امانم انگار ناگهان زمان به عقب
برگشت و من مثل کسی که نامه ي عملش را جلویش گرفته باشند به گذشته پرتاب شدم، به ده سال
پیش، به زمانی که شانزده ساله بودم. چدر خوشبخت بودم و درست به انداز خوشبختی ام یا شاید به
علت خوشبختی، احمق بودم.... .

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ

به دنياى خود خوش آمديد(welcome), من آن شمعم که با سوز دل خویش, فروزان میکنم ویرانه ای را, اگر خواهم که خاموشی گزینم, پریشان می کنم کاشانه ای را , سلام دوست عزيزم.خواهش ميکنم در نظر سنجى شرکت کن.
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا مارا با عنوان زيبا ترين وبلاگ و آدرس www.ug.lxb.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیرنوشته . در صورت وجود لینک ما درسایت شما لینکتان به طورخودکار در سای تمان قرار میگیرد.